ما باغچه ی کوچکی داشتیم؛و گلهای کوچکی که باغبان برای آن آفریده بود.

ما گل های کوچکمان را آّب می دادیم.کنار باغچه می نشستیم و علفها را از ریشه

بیرون می آوردیم و دور می انداختیم . درختان را می گفتیم که سایه بر دارند و

آفتاب را بگذارند که بر گلهای کوچک ما بتابد.گل ها از یاد بردند که باغبان , آنها

را کوچک آفریده است . سر کشیدند و بلند شدند.ما نتوانستیم با گل ها بجنگیم.ما

نتوانستیم  آنها را از خاک جدا کنیم.آنها ریشه هایی یافتند که ده سال خاک نمناک

باغچه را مکیده بودند.گل ها از درخت های بلند و سایه بان های از برگ نترسیدند.

گل ها از آنکه باغچه کوچک است, باغ کوچک است و دنیا کوچک تر از همه ی

آنهاست نهراسیدند.و روزی از راه می رسید که :«بابا جان گفته باغچه را بیل بزنند

گفته که مثل تمام حیاط آنجا را هم سنگ بگذارند.»

  - هلیا تو نگفتی که ما آن باغچه را دوست داریم؟

  - چرا اما باباجان گفت:«این بچه بازی ها دیگر بس است»

  - هلیا تو نباید بگذاری که آنها باغچه ی ما را خراب کنند،تو نباید بگذاری!

اما اگر یک روز باغبان واقعا بخواهد گلها را از بین ببرد ما باید آنها را بر داریم

و از اینجا برویم.همه جای زمین برای گل های ما خاک هست و مهر در خاک

روییدنی ست چون گیاه ...

 

نادر ابراهیمی      از:بار دیگر, شهری که دوست می داشتم